افسونگر 9
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین

 

صدای نرم دنیل کنار گوشم شبیه لالایی بود:
- افسون جان ... عزیزم ... صدای منو می شنوی؟
چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم ... نگام توی نگاه کهربایی دنیل قفل شد ... بهم لبخند زد ... اما من حتی حوصله لبخند زدن هم نداشتم ... دنیل نشست لب تختم ... دستمو گرفت توی دستاش و آروم و آهسته گفت:
- عزیز دلم ... بهتری؟
سرمو چرخوندم سمت پنجره ... نمی خواستم حرف بزنم ... با کل دنیا قهر بودم ... صحنه هایی که دیده بودم، صحنه هایی که حس کرده بودم بالاتر از حد توانم بود ... یه هفته گذشته بود ولی برای من انگار همه چیز تازه و جدید بود! هنوز فحش های دنیل رو می شنیدم ... هنوز ترس همراهم بود ... دیدن جنازه لئونارد شاید تیر اخرم بود ... دنیل که سکوتم رو دید با همون لحن پچ پچ وارش گفت:
- افسون ... نمیخوای با من حرف بزنی؟
بازم جوابش سکوت بود ... سکوت و سکوت ... اینبار به فارسی گفت:
- یه هفته است که صداتو نشنیدم !
اینبار برعکس همیشه لبخند روی لبم شکل نگرفت ... دندون روی لب پایننم کشیدم ... دنیل خم شد ... سرش رو گذاشت روی سینه ام و گفت:
- نمی دونم چطور باید بهت ثابت بکنم که از این جریانات تا چه حد ناراحتم! شاید من باید بیشتر مراقبت می بودم ... شاید باید با جیمز در این مورد حرف می زدم که تنهات نذاره ... شاید باید برات مراقب می ذاشتم ... شاید باید خیلی کارا می کردم که نکردم ... نمی تونم بگم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده! چون نشده ... چون روح تو آسیب دیده و این برای من خیلی زجر آوره ... من همیشه خواستم کمکمت کنم اما هیچ وقت نتونستم! همیشه تیرم به سنگ خورده ... تازه داشتم حس می کردم تو داری منو می بخشی ... اما باز با یه اتفاق دیگه همه چیز به صورت اول برگشت ... من مهم نیستم! من هرگز مهم نیستم! مهم تویی عزیزم ... مهم اینه که یه هفته است برای من لبخند نزدی ... باهام حرف نزدی ... زیر لب به فارسی غر نزدی ... افسون! افسون بهم بگو که خوب می شی ... دارم کم می یارم ...
دوست داشتم باهاشض حرف بزنم، اما توانش رو نداشتم! این چیزی بود که دنیل درک نمی کرد ... سکوت من اختیاری نبود حالت سنگینی بود که بی اراده دچارش شده بود. انگار زبونم از دیدن اون همه واقعه سنگین بند اومده بود و قصد تکون خوردن هم نداشت! دنیل چشماشو بست ... دستش پیچیده شد دور شکمم ... نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- دوست داری بریم سر خاک مادرت؟ آره افسون؟!
دوست داشتم ، اما نه الان! نمی خواستم منو با این وضعیت ببینه ... مامان غصه می خورد! پس بازم عکس العملی نشون ندادم ... دنیل با دست راستش دست چپمو گرفت و انگشتامو فشار داد ... گفت:
- چی خوشحالت می کنه؟! تنها زنی هستی که از دیدن ناراحتی و بغضش دنیام ویرون می شه ... دلت برای من نمی سوزه افسون؟!
چرا می سوخت! خیلی هم می سوخت ... تلاش کردم حرفی بزنم ، تلاش کردم قطره ای اشک بریزم اما در هر صورت نا موفق بودم. سرش رو از روی شکمم برداشت ... چرا چشماش اینقدر پر التماس بودن! دنیل پر از ابهتم رو اینجوری تا حالا ندیده بودم! دستش رو اورد بالا ... زیر پلک هام کشید و گفت:
- دوست داری بریم سوار چرخ و فلک بشیم؟ مثل دفعه قبل؟
فقط نگاش کردم، سر و یخی! لباشو روی هم فشار داد و گفت:
- میخوای عصرونه رو توی باغ بخوریم؟
بازم سکوت بود و سکوت و سکوت ... یه دفعه دنیا از جا بلند شد و با صدای بلند داد کشید:
- کرولایــــــن!
چیزی طول نکشید که در باز شد و کرولاین پرید توی اتاق ... دنیل آهی کشید و با تحکم گفت:
- خانومو اماده کن، می خوام ببرمش بیرون ...
کرولاین زیر لب چشمی گفت و رفت سمت کمد لباس هام ... دنیل راه افتاد سمت در اتاق ... جلوی در ایستاد و دوباره گفت:
- کرولاین! خیلی آروم باهاش برخورد می کنی! فهمیدی؟
کرولاین باز زیر لب چیزی شبیه چشم زمزمه کرد و اومد به طرف من ... دنیل زا اتاق خارج شد ... حوصله مقاومت کردن هم نداشتم ... با کمک کرولاین آماده شدم و دنیل هم اومد توی اتاق ... اونم لباس پوشیده و آماده بود ... بدون حرف اومد به سمتم ... دستاشو جلو آورد و بردشون زیر زانوهام و با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... بعد هم همونطور در سکوت رفت از اتاق بیرون و با سرعت از پله ها پایین رفت و از ساختمون خارج شد. یکی از خدمتکارها با دیدن ما سریع در ماشین دنیل رو باز کردن و دنیل منو گذاشت روی صندلی جلو ... نمی دونستم چه قصدی داره و می خواد منو کجا ببره ... برام هم اهمیتی نداشت! عین یه مجسمه روی صندلی نشسته بودم و حرف هم نمی زدم ... چشم دوخته بودم به روبرو ... دنیل هم در سکوت می رفت ... کم کم جاده ها حالت سربالایی پیدا کردن ... داشتم چراغ های برایتون رو می دیدم ... داشتیم از یه جایی شبیه تپه بالا می رفتیم ... به انتهای بلندی که رسید توقف کرد ...

============


حالا من بودم و دنیل و یه تپه بلند و چراغ های شهر زیر پام ... دنیل رفت پایین ... تکیه داد به ماشین ... سیگارشو در اورد و آتیش زد ... سر جا خشکیده بودم انگار ... چقدر دوست داشتم پیاده بشم و از ته دل داد بزنم ... اونقدر داد بزنم که شاید خدا صدامو بشنوه ... به سختی خودمو از جا کنده ... دستم رو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم ... رفتم پایین ... دنیل با دیدنم فقط نگام کرد ... یه نگاه مملو از نگرانی ، رفتم جلو ... نگاهی به زیر پام انداختم ... همه سبزه بود ... اون دورها می شد اقیانوس رو دید ... حصور دنیل رو کنارم حس کردم ... با صدای آروم گفت: - وقتایی که خیلی دلم می گیره و دوست دارم خودمو تخیله کنم می یام اینجا ... خیلی بهم کمک می کنه ... اینجا می تونی داد بکشی ... هر چقدر که دلت می خواد ... من که واقعا بهش نیاز دارم! تو رو نمی دونم ...
ازم فاصله گرفت ... به اندازه چند قدم و ناگهان فریادش سکوت رو شکافت ... فقط داد می کشید ... بدون اینکه حرفی بزنه فقط داد می زد! شاید سی ثاینه بی وقفه داد کشید ، حس کردم صداش گرفته، عقب گرد کرد سمت ماشین ... شاید برعکس اینکه آروم بشه تازه حالش بدتر شده بود ... کاش منم یم تونستم عین اون داد بزنم ... خودمو خالی کنم! گله کنم! گریه کنم! یه قدم دیگه رفتم جلو ... دستامو از هم باز کردم ... چشمامو بستم ... دهنمو باز کرد ... حرف زدن هم برام سخت بود چه برسه به فریاد زدن! دوست داشتم اسم دنیل رو فریاد بزنم ... به سختی طلسم رو شکستم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- دنیل!
کم کم صدام رو داشتم پیدا می کردم و احساس خلا جودم داشت پر می شد ... لبخند نشست روی لبم ... چیزی که خیلی وقت بود از لبهام فراری بود! دوباره سعی کردم و اینبار بلند تر ...
- دنیــل!
دیگه برام راحت شده بود ... خندیدم ... یه خنده بی صدا ولی کشدار ... دوباره گفتم:
- دنـــیــــل!
و اینبار بلند تر از بار قبل ... حضورش رو پشت سرم حس کردم ... خندیدم ... با صدا ... دوباره گفتم:
- دنیـــــــــــــل!
می خندیدم و داد می کشیدم:
- دنــــی! دنــــــــی! دنــــــــــــــی!
دیگه نیم تونستم بخندم ... فریاد کشیدم:
- خدایــا! چــــــــــــــــــرا؟
باد صدام رو بر می گردوند ... حنجره ام داشت زخم می شد ، سوزششو حس می کردم اما اهمیتی نداشت ... گفتم:
- خســـــــته ام! خدا خســـــــــــته ام!
بالاخره به گریه افتادم، بعد از یه هفته سکوت، حالا دوست داشتم زار بزنم ... دنی دیگه طاقت نیاورد ... اومد به سمتم ... منو کشید توی بغلش و جایی کنار لاله گوشم رو بوسید ... می لرزیدم ... همه بدنم داشت می لرزید ... با هق هق گفتم:
- دنی کی تموم می شه؟ کی تموم می شه از زجرای من! دنی اون می خواست بهم تجاوز کنه ... دنی مگه من دخترش نبودم؟! به خاطر غریزه اش میخواست منو نابود کنه ...
دنیل هیچی نمی گفت و این چقدر برای زن ها مفیده! سکوت محض و اجازه دادن برای حرف زدن ... دنیل بهم اجازه داد حرف بزنم ... هر چیزی که دوست دارم ... از هر جایی که دوست دارم ... از هر جایی که دوست ندارم! و من گفتم، گفتم، اینقدر گفتم که دهنم کف کرد! وقتی حرفام تموم شد دنیل خیلی کوتاه گفت:
- همه چیز به پایان خودش رسیده! از این به بعد زندگی تو مملو از آرامشه ... بهت اطمینان می دم! دیگه نمیذارم چیزی آزارت بده!
به این اطمینان خاطر نیاز داشتم ... پیشونیمو بوسید ... منو نشوند توی ماشین و خودش هم سوار شد ... بازم سکوت ... می خواست اجازه بده با خودم کنار بیام و من چقدر مدیونش بودم ... نزدیک ویلا که رسیدیم چرخید به سمتم ... لبخندی زد و گفت:
- اگه بگم از شنیدن صدای دوباره ات به اندازه یه دنیا خوشحالم شاید باورت نشه!
اینبار جواب لبخندش لبخند بود ... گفت:
- دنیا رو می دم اما در ازاش فقط همین لبخند رو می دم ...
لبخندم عمیق تر شد اما چیزی نگفتم ... گفت:
- حاضری امشب شام رو بریم توی بهترین رستوران لندن بخوریم ؟
نگاهی به سر تا پای خودم انداختم ... یه پیرهن کوتاه تا روی زانو از جنس نخی تنم بود و روش یه ژاکت بافتنی نازک کرم رنگ پوشیده بودم ... نیم بوت های کرم و آبی هم پام بود، و به نظر خوب بودم ... اما رسمی نبودم! من من کردم:
- اوممم! خب ...
با کنجکاوی گفت:
- خب؟!
- به نظر ظاهرم خیلی هم مناسب نیست ...
اخم کوتاهی کرد و گفت:
- این حرفا چیه؟ به این خوبی! می خوای مخالفت کنی؟
با لبخند گفتم:
- چقدر هم که تو گوش کردی! ویلا رو رد کردیم ...
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و و سرعتشو بیشتر کرد ...

 


خوشحال بودم اما نه در اون حدی که از مصائب از سر گذشته ام غافل بشم ... هنوز هم چند دقیقه به چند دقیقه اخم بین ابروهامو خط می انداخت ... اما می دونستم که بازم مثل بقیه بدبختی هام می تونم باهاش کنار بیام ... انگار این تو ذات افسون بود! بدبختی و صبر .. بدبختی و صبر ... گوشیم توی کیفم به صدا در اومد ... دنیل گوشیمو عوض کرده بود که یاد اون روز نیفتم! اما چه فایده! این چیزا نمی تونست اون صحنه ها رو از ذهنم ببره ... گوشی رو از کیفم در آوردم ... ادوارد بود ... نا خوداگاه قیافه ام در هم شد و دستم لرزید ... نمی دونم چرا اما دیگه اصلا دوست نداشتم با ادوارد رابطه ای داشته باشم! حتی به عنوان یه دوست معمولی ... دنیل داشت با حیرت نگام می کرد ... نمی دونم چی توی چشمام دید که با یه حرکت گوشیو از دستم بیرون کشید و نگاه به شماره کرد ... آه کشیدم ... با نگرانی نگاش کردم ... دوست نداشتم در موردش بد قضاوت کنه ... من از روی شیطنت کارهایی کرده بودم اما نه در حدی که الان بخوام تاوانشو پس بدم! دنیل اخم کرد و گفت:
- ادوراد با تو چی کار داره؟
قبل از اینکه چیزی بگم خواست جواب بده که ادوراد قطع کرد ... گوشی رو بهم برگردوند و گفت:
- نگفتی ...
حقیقتاً به تته پته فتاده بودم! نمی دونم چه مرگم بود! اینجوری بیشتر بهم شک می کرد اما حالم دست خودم نبود ... گفتم:
- خب ... خب بعضی وقتا بهم زنگ می زنه ...
- و دلیلش چیه؟
- خودت ... خودت شماره م رو بهش دادی ...
- می دونم! الان دارم ازت می پرسم دلیل تماسای ادوارد چیه ؟ یه روز بهم گفتی ادوارد پیشنهاد کرده بری پیشش زندگی کنی ... و من بهت گفتم دوست ندارم زیاد با ادوارد گرم بگیری؟ دلیل اینکه هنوز بهت زنگ می زنه چیه؟
سرمو انداختم زیر ... جوابی نداشتم بهش بدم ... حداقل الان جوابی نداشتم ... پس سکوت رو ترجیح دادم ... دنیل گفت:
-نمی خوام شیرینی حرف زدن تو رو خراب کنم ... پس امشب بیخیالش می شیم ... اما بعدا! باید در موردش حرف بزنیم ... حتماً!
بازم سکوت کردم ... جلوی یه رستوران نگه داشت و هر دو پیاده شدیم ... روی گوشیم اس ام اس اومد ... ادوارد نوشته بود :
- من نگرانتم عزیزم ! دووثی یه چیزایی می گه! چرا جواب نمی دی؟
حتما دوروثی جریان لئونارد رو به گوشش رسونده بود! می دونستم که دوروثی با همه وجود دوست داره منو به برادرش بچسبونه! اما یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم و اون این بود که چرا با وجود اینکه از رابطه من و ادوارد خبر داشت حرفی به دنیل نمی زد؟! کمی عجیب بود! اس ام اس ادوارد رو پاک کرد ... دنیل داشت موشکافانه نگام می کرد اما من توجهی نکردم و گوشی رو انداختم توی کیفم ... وقتی بود ادوارد رو هم بفرستم جایی که متیو و جیمز رو فرستادم ... همراه دنیل وارد رستوران شدیم ... قیافه دنیل پکر بود ... دلیلش رو نمی دونستم ، اما خودم هم به قدری ذهنم مشغول بود که فرصت کنجکاوی در مورد اونو نداشتم ... گاهی ذهنم پر از لئونارد می شد ... گاهی پر از فردریک ... گاهی پر از جیمز .... گاهی هم متیو! هر از گاهی ادوارد سرک می کشید و این وسط صدای دنیل می شد مزید بر علت ... اون شب .... شبی که لئوناردو منو دزدید ... دنیل یه چیزی می خواست بهم بگه ... باید توی یه فرصت مناسب ازش بپرسم چی می خواسته بگه ...
***
- دایه کجا می رین؟
دایه برام پشت چشمی نازک کرد ، می فهمیدم دوستم داره، اما بلد نبود ابرازش کنه ، نمی شد بهش خرده بگیرم ... نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- چند روز می رم خونه خواهرم ...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
- چند روز!
بی توجه به تعجبم گفت:
- بله چند روز ... این چند وقت هوای دنیل رو داشته باش ... همه خدمتکارها مرخصی گرفتن و خونه خلوته! فقط نگهبانا هستن ، مراقب باش دنیل غذاشو بخوره!
وقتی دایه نبود کی قرار بود برامون غذا درست کنه؟! این مهم نبود مهم این بود که چرا همه با هم دارن می رن؟! با صدای پس رفته گفتم:
- حتی کرولاین؟!
- حتی کرولاین ... خیلی خب من دیگه دارم می رم ... بیشتر از این سفارش نمی کنم ... مراقب خودت و بیشتر از اون مراقب دنیل باش! به زودی مادرش می خواد بیاد اینجا ... همراه با خواهرش ... کاری نکن که لاغر بشه!
با تعجب نگاش کردمف مگه من از دنیل کار می کشیدم که لاغر بشه! چرا دایه اینقدر مشکوک بود ... در کمتر از یک ساعت همه خدمتکار ها رفتن، دنیل نبود که علتش رو ازش بپرسم ... رفتم توی اتاقم ... حقیقتا توی اون خونه درندشت وحشت کرده بودم! عصر بود و تا اومدن دنیل یکی دو ساعتی مونده بود ... با کلافگی توی اتاق قدم زدم، اگه نگهبانا نبودن صد در صد سکته می کردم. خوبه لئوناردو به درک واصل شده بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد ...

========


رفتم سمت قاب عکس کوچیکی که از مامان داشتم ... برش داشتم و سعی کردم با درد دل با مامان زمان رو از بین ببرم ... قابو بین انگشتام فشار دادم و گفتم:
- چی فکر می کردم چی شد مامان! امشب یعنی تولدمه! فکر می کردم دنیل برام جشن می گیره اما برعکس ، کل خونه رو تخلیه کرد و منو اینجا تک و تنها ول کرد! چی بگم؟ شاید من انتظارم زیاده ... اما مامان! من دوسش دارم ...
از غر غرهای خودم خنده ام گرفت ... آهی کشیدم و گفتم:
- وقتی بیاد باهاش قهر می کنمف بعد هم بهش یاداوری می کنم تولدم بوده تا کلی شرمنده بشه ... چطوره مامان؟ ا اخم نکن قربون اون ابروهات برم من! خوب حقشه ... یعنی چی که بی خبر اینقدر منو اذیت می کنه! لابد می خواد با دوروثی تنها باشه تو خونه ... الان هم می یاد و بهم می گه توام برو یه جا چند رور گورتو گم کن ... نکنه ... نکنه می خواد با دوروثی ازدواج کنه؟ وای مامان!
وحشت از چشمام بیرون می زد ... از جا بلند شدم و قاب رو سر جاش برگردونم، همین که چرخیدم دنی رو درست پشت سرم دیدم و از وحشت جیغ کشیدم! دنیل به سرعت خودشو بهم رسوند و گفت:
- افسون! نترس ... منم!
نفسمو فوت کردم چشمامو گرد کردم و گفتم:
- امان از دست تو! کی اومدی؟ نزدیک بود غش کنم!
لبخندی زد و گفت:
- نیم ساعتی هست که اومدم ... دقیقا از وقتی که دایه رفت!
اوه خدای من! پس منو تنها هم نذاشته بود ... نکنه حرفامو شنیده باشه؟! وای نه ... سعی کردم خودمو نبازم ...
- دنیل خدمتکارا برای چی رفتن؟!
خونسردانه نشست لب تختم و گفت:
- من مرخصشون کردم ...
ایستادم جلوش و با تعجب گفتم:
- چــــــرا؟!
دستمو کشید و من افتادم کنارش روی تخت ... گفت:
- چون می خوام امشب باهات تنها باشم ...
- خوب چرا چند روز مرخصشون کردی ...
بعد یهو شنیدم چی گفته با تعجب گفتم:
- با من تنها باشی؟ چرا؟!
بی توجه به سوالم گفت:
- افسون ... یکساعت بهت فرصت می دم آماده بشی ... برو توی حموم ... یه لباس برات خریدم ... می ذارمش روی تخت ... اومدی بیرون بپوش! می خوام امشب باز برام افسونگر بشی ...
اینو گفت و خیره شد به لبهام ... با تعجب گفتم:
- خوب ... چه دلیلی داره؟
از جا بلند شد ... رفت سمت در اتاقش و گفت:
- دلیلش رو بعدا می فهمی ... یک ساعت دیگه بیا پایین ... توی سالن منتظرتم ...

دیگه نموند که من چیزی بپرسم ... از اتاق رفت بیرون. اهی کشید و با بهت به دیوار روبروم خیره شدم ... یعنی چی کارم داشت؟! چرا اونجوری نگام می کرد؟ منظورش از افسونگر چی بود؟ یعنی برام تولد گرفته؟ هان آره صد در صد همینه! می خواد سورپرایزم کنه ... یک ساعت دیگه که برم پایین می بینم همه هستن و می خوان غافلگیرم کنن! لبخند نشست گوشه لبم ... بلند شدم و با هیجان پریدم توی حموم ... نیم ساعت حاضر شدنم طول کشید ... وقتی اومدم بیرون بدنم از تمیزی برق می زد .. سریع به موهام روغن زدم که خوش حالت بمونن ... با دیدن باکس بزرگی رو روی تختم بود یاد حرف دنی افتادم ... رفتم سمتش ... در باکس رو باز کردم! چه لباسی!!! یه لباس خیلی کوتاه از حریر بنفش زنگ که بالای لباس به عالمه پولک و منجق کار شده و حسابی برق می زد ... اما فقط به اندازه یه خط پنج سانتی ... بقیه لباس ساده ساده بود! که با چند بندینه از پشت بسته میشد! این لباس رو نمی پوشیدم صد در صد سنگین تر بودم ... اما چاره ای نبود! دستور دنیل بود! یه کم از موهام رو بالا بستم و بقیه اش رو ریختم دورم ... لباس رو تنم کردم و از زیباییش ذوق مرگ شدم ... بعدش رفتم جلوی آینه و خیلی کمرنگ آرایش کردم ... در حد یه ریمل یه رژ گونه صورتی محو و یه رژ لب مایع کمرنگ صورتی ... کفش هایی که همراه لباس بود رو هم پا کردم ... یه جفت صندل پاشنه بلند بنفش ... همه چیز تکمیل بودم ... لاک هم زدم و با رنگ یاسی دیزاینش کردم ... یک ساعت و ربع گذشته بود ... نفسم رو فوت کردم و از اتاق خارج شد ... حسابی برای استقبال بی نظیر مهمونای دنی آماده بودم ... آب دهنم رو قورت دادم و از پله ها رفتم پایین ... اما هر چه به سالن نزدیک تر می شد حیرتم بیشتر می شد ... درست مثل اون شب همه چراغ ها خاموش بود ... فقط دیوارکوب ها روشن بودن ... درست مثل همون شبی که با دنیل رقصیدیم ... یا دیدنش سر جام ایستادم ... وسط سالن دست به سینه ایستاده بود و داشت با لبخندی کنترل شده نگام می کرد ... توی نگاهش یه دنیا عشق برق می زد که منو از خود بیخود می کرد ... آروم اومد به سمتم ... با قدم های استوار و محکم ... من روی یه پله مونده به آخر متوقف شده بودم ... خدایی دنیل نفس گیر شده بود ! کت شلوار مشکی مات ... پیرهن سفید همراه با کروات بنفش کمرنگ ... دستشو به سمتم دراز کرد ... دستم می لرزید ... پاهام هم همینطور ... دستمو بردم به سمتش ... نوک انگشتامو محکم توی دستش کشید و من بقیه پله ها رو رفتم پایین ...

 

هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم ... انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی ... چسبیده به دیوار ... زیر یکی از دیوار کوب ها ... و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ ... دنیل دستم رو کشید وسط سالن ... خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد ... بازم صدای موسیقی مورد علاقه من ... اما اینبار با صدای خودم ... با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد ... کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:
- با من می رقصی؟
سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم ... دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم ... کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:
- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!
و من بی اختیار گفتم:
- منم ...
کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم ... سرم رو روی سینه اش گذاشت ... یکی از دستاش فرو رفت توی موهام ... باز صداش بلند شد:
- جعد این موها دنیای منه ...
سرمو گرفتم بالا ... چشماش روشن تر از همیشه شده بودن ... عین خودش آروم گفتم:
- و رنگ این چشما دنیای من ...
چشماشو با لذت بست و لبخند زد ... باز سرم رو توی سینه اش پنهان کردم ... چه آرامشی داشتم توی آغوشش ... بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:
- چه حسی داری؟
- آرامش ...
- و؟
- اعتماد ...
- و؟
- امنیت ...
- و؟
چی می خواست بشنوه؟ م خواست اعتراف بگیره؟ دیگه نه! اینبارنوبت اون بود که حرف بزنه ... خندیدم ... کشدار ولی با صدای آهسته ... آروم گفتم:
- خودت چی؟
به هم نگاه نمی کردیم ... اما احساس همو خیلی خوب درک می کردیم ... با صدای آرومی گفت:
- فقط عشق!
قلبم لرزید ... باید یه چیزی می گفتم ... اما چی؟! ترجیح دادم بازم سکوت کنم، بعضی وقتا سکوت بهترین جواب برای عشقه! ثایت شد ... دیگه منو توی آغوشش عین گهواره تکون نمی داد ... ناچارا منم ایستادم ... سرمو آرود سمت صورتش بالا ... اینکه آروم حرف میزد برام خیلی شیرین بود:
- می دونی که من چند سالمه! می دونی که یه سر دارم و هزار سودا ... می دونی که زیبایی و افسونگر ... می دونی که با هر مردی باشی اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمین می شه!
فقط نگاش می کردم ... آب دهنم رو قورت دادم ... لحظه ای که منتظرش بودم داشت می رسید ... لحظه ای که همیشه فکر می کردم روز بعدش روز انتقاممه! اما الان می دونست که روز دیگه بهترین روز زندگیمه! کمی ازم فاصله گرفت ... با یه دستش یکی از دستامو گرفت و با دست دیگه از توی جیب کتش جعبه ای رو خارج کرد ... چشمامو بستم ... لابد برام هدیه خریده! توی دلم نالیدم:
- یالا بگو! یالا دنیل ... بگو دوستم داری تا همین الان خودمو بندازم توی بغلت ...
با صدای دنیل چشمامو باز کردم:
- با من ازدواج می کنی عشق من؟
روی دو زانه نشسته بود و یه حلقه رو گرفته بود به سمتم، اگه بگم یه دور سکته کردم و خدا شفام داد دروغ نگفتم! دهنم اندازه یه غار باز مونده بود! فکر هر چیزی رو می کردم جز ازدواج با دنیل! منتظر بودم فقط ازش بشنوم که دوستم داره ، اما برای ازدواج .... وای خدای من! قفسه سینه ام با هیجان بالا و پایین می شد ... دو دستم رو بردم بالا و گرفتم جلوی دهنم ... از زور شوق اشک توی چشمام جمع شده بود ... با بغض نالیدم:
- اوه دنیل ...
دنیل از روی دو زانو بلند شد و منو کشید توی بغلش ... دستامو دور شونه اش پیچیدم و با همه احساسم گفتم:
- خیلی دوستت دارم دنی ... خیلی زیاد!
و دنیل توی لاله گوشم گفت:
- دیوونه توام افسون ... منو توی این سن به قدری عاشق کردی که جوونک بیست ساله به گرد پام هم نمی رسه! می خوام به خاطرت دیوونگی کنم ... می فهمی؟

=============

دهنمو چسبوندم به شونه دنیل ... می خواستم جلوی جیغ زدنم رو بگیرم ... برام مهم نبود کت دنی رژ لبی بشه ... باید یه طوری خودمو تخلیه می کردم ... اخر هم طاقت نیاوردم از تو بغلش اومد بیرون و در حالی که عین بچه ها ورجه وورجه می کردم پشت سر هم گفتم:
- آره ... آره ... آره!
دنیل با خنده به من خیره شده بود ... من دور خودم می چرخیدم و از ذوق می خندیدم! خدایا ازت ممنونم! انگار اینبار واقعا داری نگام می کنی ... واقعا دوست داری من خوشبخت بشم ... خوشبختی من کنار دنیل بود ... کنار کسی که خوشبختی مامانمو گرفت ... نذاشتم این افکار آزارم بده ... مطمئن بودم که الان مامانهم از توی بهشت داره به خوشبختی دخترش لبخند می زنه ... دنیل حلقه رو از جعبه بیرون آورد و اومد به سمتم ... به زور منو نگه داشت و حلقه رو توی انگشتم فرو کرد ... اندازه اندازه بود ... با ذوق نگاش کردم و پریدم توی بغل دنیل ... یه جوری که یه لحظه نزدیک بود تعادلشو از دست بده و از عقب هر دو پخش زمین بشیم ... اما خودشو کنترل کرد ... پاماو دور کمرش پیچیدم و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه لبهامو چسبوندم روی لبهاش ... توی کمرم چنگ انداخت و این بیانگر هیجانش بود ... دیوونه وار همو می بوسیدیم ... صدای موسیقی هم زمینه خاطرات عاشقانه مون شده بود ... همه چیز از ذهنم پر زده بود ... انتقامم ... دوروثی ... ادوارد ... جیمز ... متیو ... فردریک ... فقط دینل رو می دیدم و توی چشمای اون هم فقط خودمو ... خواستم ازش جدا بشم که اجازه نداد و منو محکم تر به خودش فشار داد ... سرمو کشیدم کنار گوشش و گفتم:
- دنیای منو رنگی کردی ...
و در جواب شنیدم:
- و تو دنیای منو خاکستری کردی ... درست همرنگ چشمات ...
باز هم بوسه ... باز هم عشق ... باز هم دیوونگی ... دستشو از روی کمرم سر داد سمت بندینه های پشت لباس ... جلوشو نگرفتم ... شاید الان وقتش بود ... وقت کاری که من می خواستم جلو بندازمش ... اما نشد ... اراده دنیل این اجازه رو بهم نداد ... بندینه ها یکی یکی باز می شدن ... و من لحظه به لحظه مشتاق تر ... تماس دستش رو کمرم دیوونه م کرده بود ... سرشو اورد توی گردنم و هرماه با نفسای داغش گفت:
- خیلی کوچولوئی ... اما ... امشب می خوام به خاطرم بزرگ بشی ... می شی ... آره افسون؟
در جوابش آخرین بندنه رو خودم کشیدم و گفتم:
- بهت نیاز دارم!
لباس افتاد روی پارکت ها ... آخرین حرفی که بینمون رد و بدل شد جمله دنیل بود:
- مدت هاست که بهت نیاز دارم ...
***
کیک رو زدم سر چنگال و بردم جلوی دهن دنیل ... روی پاهاش نشسته بودیم ... پیرهن سفید دنیل تنم بود ... خود دنیل نیمه برهنه روی تخت دراز کشیده بود ... کیک روی خورد و بهم لبخند زد ... کمرمو گرفتم و خودمو لوس کردم:
- آی ...
دنیل از جا پرید ... دستشو گذاشت توی کمرم و گفت:
- درد داری؟
با لوس بازی گفتم:
- آره ... فکر کنم وقتشه!
با تعجب گفت:
- وقت چی؟
- به دنیا اومدن بچه ...
با خنده زد پس گردنم و گفت:
- دیوونه! ترسیدم ...
از ته دل قهقهه زدم و یه تیکه دیگه از کیک رو خوردم ... چنگال رو از دستم گرد ... تکه ای کیک برداشت و گفت:
- نوبت به دنیا اومدن بچه مون هم می رسه! چی فکر کردی ...
با دهن پر از کیک فقط تونستم چشمامو براش گرد کنم و نگاش کنم. نمی شد حرف بزنم ... غش غش خندید و با عشق منو کشید توی بغلش :
- ای جانم! یه بچه که مامانش تو باشی ... یه مامان کوچولو!
کیک رو قورت دادم و گفتم:
- لوس نشو! باید منو ببری جهان گردی ...
بازومو چنگ زد و گفت:
- جهان گردی هم می برمت ... تو هر چی بگی مگه می تونم چیزی جز چشم بگم؟
عین گربه گوله شدم توی بغلش و گفتم:
- منو خیلی دوست داری؟
- یه دنیا!
- می یای بریم شنا؟
- افســــون!
- جون من ...
از جا بلند شد و گفت:
- پس می ریم استخر توی زیر زمین ...
سرمو کج کردم و دوتایی رفتیم به سمت زیر زمین ... خوبه خدمتکارها نبودن! با دیدن منو دنیل با اون وضع و شاهر همه شون کپ می کردن ... پیرهن دنیل رو در اورد پرت کردم اون طرف ... دست همو گرفتیم ... من با هیجان گفتم:
- یک ، دو ، سه ...
هر دو با هم شیرجه زدیم ... آب دورمون رو گرفت اما دست همو رها نکردیم ... امیدوارم بود هر وقت مشکلات هم دورمونرو اینجوری گرفتن دست همو رها نکنیم ... دنیل تکیه گاه من بود اگه از دستش می دادم مسلما فرو می ریختم ...


============

پاهامو بغل کرده بودم و داشتم به داد و هوارهای دوروثی گوش می کردم ... گاهی گریه می کرد ... گاهشی جیغ می کشید ... گاهی به من و فک و فامیلم فحش می داد ... وقتی اسم فردریک و لئونارد رو برد شکی که بهش کرده بود به بقین تبدیل شد ... مطمئن بودم کسی که لئونارد رو از توی زندان بیرون آورده خودش بوده ... شاعر میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت ... دوم کسی! بیچاره خواست منو حذف کنی خبر نداشت همه چیز برعکس می شه ... سعی کردم ذهنم رو بکشونم به یک ساعت قبل ... من و دنیل روی کاناپه نشیمن نشسته بودیم و داشتیم میوه می خوردیم ... اون انگور می ذاشت توی دهن من و من توت فرنگی می کردم توی دهن اون ... هر دو غرق هم و به دنیال لذت بیشتر ... داشتیم با هم حرف می زدیم ... راجع به مراسم ازدواجمون و اینکه مامانش به زودی قراره بیاد ... گفت در مورد من با مامان و خواهرش حرف زده و اونا می خوان بیانمنو ببینن! البته نگفته بود من دختر همون زنی هستم که یه روز بدبختش کرده و منم داشتم همه سعیم رو می کردم که نفرتم از مامانش رو توی قلبم پنهون کنم تا بتونم باهاش خوب برخورد کنم و همون لحظه اول نپرم خرخره اش رو بجوم! میوه می خوردم و هر از گاهی وسط حرفای دنیل ابراز نظر می کردم که یهو با جیغ دوروثی پریدم بالا :
- دنیل! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
دنیل هم مثل من جا خورده بود اما خیلی زودتر از من به خودش اومد ...
- چی شده دوروثی؟ این چه وضعشه؟
- این سوالیه که من باید از تو بپرسم! چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ دفترت هم که نرفتی ... تلفن خونه رو هم که کسی نیست جواب بده! خونه چرا اسنقدر سوت و کوره!
- دوروثی ... تو حق نداری منو بازخواست کنی!
- من حق هر کاری رو دارم ... تو نامزد منی و من باید از کارات سر در بیارم ...
دنیل به من نگاه کرد ... سعی کردم از نگاهم چیزی نفهمه ... خون داشت خودنمو می خورد ... دوست داشتم بلند شدم یه مشت بکوبم پای چشم دوروثی و بعدش با غرور بگم دنیل دیگه نامزد تو نیست ، نامزد منه! اما به خاطر دنیل جلوی خودم رو گرفتم ... دنیل از جا بلند شد و گفت:
- دوروثی فکر کنم بهتر باشه با هم حرف بزنیم ...
دوروثی با خشم داد کشید:
- چه حرفی؟ باید اول جواب منو بدی ....
- باشه جوابت رو می دم ... بیا بریم توی اتاقم ... اینجا نمی شه ...
سریع یه قدم رفتم جلو و گفتم:
- دنیل ...
دنیل دستشو بالا اورد و گفت:
- نگران نباش افسون ... خواهش می کنم ...
سر جام متوقف شدم .... دوروثی با تعجب نگام کرد ... نموندم که نگاشو ببینم ... زودتر از اون دو تا از نشیمن خارج شدم و رفتم توی اتاقم ... از همون لحظه ای که دنیل همه چیز رو برای دوروثی گفت تا الان دوروثی فقط داد کشید ... سرم داشت منفجر می شد ... بهتر بود من دخالت نکنم ... دوست داشتم برم توی اون اتاق و بهش بگم صداشو ببره ... اما نباید این کار رو می کردم ... کمی که فکر کردم دیدم دوروثی واقعاً باخته! این همه وقت روی دنیل کار کرده بود و وقتی داشت اونو به دست می اورد خیلی راحت من از چنگش درش آوردم. حق داشت ناراحت باشه، حق داشت به زمین چنگ بزنه! یه ربع بعد صدا ها خوابید ... فقط صدای هق هق دوروثی می یومد ... طبق عادت قدیمیم گوشمو چسبودنم به در ... صدای دنیل رو شنیدم:
- دوروثی ... خودت بهتر از هر کسی می دونی که عاشق من نبودی! تو دیگو رو دوست داشتی ... اگه پدرت جلوت رو نگرتفه بود الان با اون ازدواج کرده بودی .... اصلا نمی دونم چی شد که یهو به من پناه آوردی ... اما قسم میخورم با وجود همه تلاش هایی که میکردی هیچ وقت نتونستی سرید چشمات رو مخفی کنی! تو دیگو رو از دست دادی و شاید من شدم وسیله ای برای ارضای حس خودخواهیت ... در هر صورت برای اینکه فکر نکنی تو زندگی با من چیزی رو از دست دادی اون آپارتمانی که توی لندن داشتم و تو عاشقش بودی رو به نامت کردم ... نمی خوام با دلخوری از هم جدا بشیم .... عشق دست خود آدم نیست ... تو باید منو درک کنی ... از همون دیدار اول ... وقتی افسون رو دیدم دلم لرزید ... هیچ ربطی به اون نداره این حس ... روزای اول اون منو هنوز ندیده بود ... اما من یواشکی نگاش میکردم و از لرزش قلبم حیرت زده میشدم! حسی در برابرش داشتم که در برابر هیچ کس نداشتم! فکر می کردم ترحم و دلسوزیه! فکر می کردم عذاب وجدانه ... اما نبود! من عشق گمشده ام رو پیدا کرده بودم ... وقتی اومد پیشم روز به روز حسم قوی تر شد .. خواستم باهات ازدواج کنم خواستم پا بذارم روی دلم ... اما این ظلمی بود در حق هر جفتمون ! پس رفتم سمت دلم ... توام بد کردی دوروثی ... توی چندان مظلوم واقع نشدی... بدبخیت اینجاست که گاهی یادت می ره من چقدر نفوذ دارم! فکر میکنی نمی دونم لئونارد رو آزاد کردی و آدرس افسون رو بهش دادی؟! من همه چیز رو می دونم ... اما هیچی بهت نگفتم فقط به خاطر اینکه قرار نبود دیگه توی زندگیم باقی بمونی ... متاسفم! هم برای خودم هم برای تو که گاهی خودخواهی و غرور چشماتو کور می کنه ... روزای خوبی رو با هم گذروندیم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم! بعد از اینکه ازدواج با افسون صورت بگیره در مورد دیگو با سر پائولو صحبت می کنم. قول می دم که راضیش کنم ...
صدای در اومد ... فکر کنم دوروثی رفته بود ... اما آیا واقعا رفته بود؟ یاد باید منتظر تهدیداتش می موندم؟

 

دایه برگشته بود خدمتکار ها هم اومده بودن ... همه داشتن خودشون رو برای روبرویی با مامان و خواهر دنیل اماده می کردن ... اما من هیچ حسی نداشتم ... دنیل یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشت ... مدام دور و برم می پلکید ... خبر ازدواجمون مثل بمب ترکیده بود و احترام من توی خونه دو برابر شده بود ... تنها کسی که انگار هیچی براش اهمیتی نداشت دایه بود! خیلی خشک و بی روح بین خونه جولان می داد و به خدمتکارا امر و نهی می کرد ... اتاق من و دنیل رسما یکی شده بود و من شبا توی اتاق دنیل می خوابیدم ... خودش که همیشه می گفت:
- اگه شبا سرت روی بازوم نباشه خوابم نمی بره!
و من هم دقیقا همون حس رو داشتم ... گاهی از احساسات شدیدش می ترسیدم ... اینقدر منو غرق عشقش کرده بود که می موندم باید در جوابش چی بگم! من و اون همه افسونگری در برابر قدرت عشق دنیل درمونده شده بودم ...
از دست غر غر های دایه پناه بردم به اتاق بنفش ، مشغول وارسی کمدم شدم ... شاید بهتر بود چند دست لباس آماده بخرم! صدای زنگ گوشیم بلند شد ... با این خیال که دنیله با هیجان پریدم به سمتش... اما دنیل نبود ... باز هم ادوراد بود ... مثل همیشه ... خیلی وقت بود که دیگه جوابش رو نمی دادم ... با اولتیماتومی هم که دنیل بهش داده بود جرئت نداشت دور و بر خونه آفتابی بشه ... حتی دانشگاه هم نمی تونست بیاد چون دنیل رسما سرویس رفت و برگشت من شده بود ... تنها راه ارتباطمون همون تلفن بود که من جواب نمی داد ... گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای ادوراد توی اتاق پیچید:
- نمی دونم گناهم چیه که دیگه نمی ذاری صداتو بشنوم! من از اول صادقانه باهات برخورد کردم ... امید داشتم پاداش صداقتم مهربونی تو باشه نه این رفتار سرد ... امروز دلیل رفتارات رو فهمیدم ... اونم نه از زبون خودت ... از زبون دوروثی ... ما خواهر و برادر قربانی خودخواهی دنیل شدیم ... افسون! هنوز هم نیم تونم تو رو مقصر یا خودخواه بدونم ... من هنوز هم دوستت دارم ... دنیل به درد تو نمی خوره! بیشتر فکر کن ... من منتظرت میمونم ... یه روز پشیمون می شی ... یه روز از اون خونه دلزده می شی ... بدون در خونه من همیشه به روی تو بازه! چرا جوابمو نمی دی افسون؟ من اینقدر ترسناکم؟ خوشحال می شم اگه اجازه بدی حداقل گاهی اوقات صدات رو بشنوم ...
بعد از این حرف بوق ممتد شنیده شد و تماس قطع شد ... دلم براش سوخت ... اون بیچاره هم دل به بد کسی بسته بود ... دختری که با قلب سنگی رفت طرفش و کم کم عاشق مردی شد که شاید از هیچ نظر براش مناسب نبود ... ادوارد یا حتی جیمز که خیلی وقت بود خودش رو گم و گور کرده بود یا متیو که دیگه جز نفرت چیزی توی چشماش وجود نداشت تقصیری نداشتن. مقصر عشق بود و قلاب های محکم و نفس گیرش ... وقتی طعمه ش رو انتخاب می کرد دیگه رحم نمی کرد ...
***
این زن با نگاه کهربایی زنی بود که روزی باعث آواره شدن مامان شده بود! دنیل کاش اینقدر دوستت نداشتم که مجبور بشم به خاطرت جلوی خودم رو بگیرم و نتونم چشمای مادرت رو از حدقه بکشم بیرون! زنیکه عوضی! نگاه مهربون اما پر ابهتی داشت. هر چی که بود من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. اما از دایان خیلی خوشم اومد ... مهربونی از نگاش چکه می کرد و وقتی منو در آغوش کشید یه لحظه حس کردم خدا بهم یه خواهر داده! چشمای عسلیش پر از شوق زندگی بود و حرف زدنش با دنیل مهربون و سرشار از انرژی و شیطنت ... مشخص بود دنیل هم خیلی دوسش داره! دایان با شیطنت گفت:
- دارم عمه می شم؟
من با چشمای گرد شده نگاش کردم و دنیل که داشت قهوه یم خورد به سرفه افتاد ... مادر دنیل که اسمش الیزابت بود دستی به پشت پسرش کشید و رو به دایان گفت:
- تو هیچ وقت نمی فهمی شرم یعنی چه!
دایان پا روی پا انداخت و گفت:
- اوه مامان! مگه من چی گفتم؟ خودت می دونی که دنیل هرگز زیر بار ازدواج نمی رفت ... الان هم مسلما افسون حامله است! دنیل مجبور شده ...
دنیل که گونه های سرخ شده من به خنده انداخته بودش سریع گفت:
- دنیل مجبور نشده دایان! دنیل عاشق شده!
دایان خودش رو زد به غش کردن و گفت:
- اولالا! هیشکی هم نه تو! دنی باور کنم؟
- بهم اعتماد کن ...
بعد نگاهی به من کرد ، دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا اینجا عزیزم ...
از جا بلند شدم و کنارش روی کاناپه نشستم ... الیزابت کمی خط روی پیشونی بلندش انداخت و گفت:
- دنیل ... چقدر چهره افسون برای من آشناست ...

===============

یه لحظه بدنم لرزید ... نه از ترس بلکه از نفرت ... دستامو مشت کرد ... دنیل که همه حواسش به من بود دستامو گرفت توی دستاش ... به نرمی از هم بازشون کرد و رو به مادرش خیلی کوتاه گفت:
- اشتباه می کنی!
بعد چرخید سمت دایان و گفت:
- ازتون خواستم بیاین اینجا تا برایمراسم ما تصمیم بگیرین ... خوب میدونین که من سر رشته ای از اینجور کارا ندارم ...
دایان دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- همه چیز رو بسپر به من! خودم درستش می کنم... اول باید بریم سر وقت کلیسا و کشیش ... بعدش لباس ... بعد کیک و گل ... مهمونا ... کارت دعوتا ...
دایان همینطور می گفت، اما من و دنیل فارغ از حرفای اون توی نگاه هم حل شده بودیم ... با حرکت لب گفتم:
- منو ببوس!
می خواستم اذیتش کنم ، می دونستم محاله جلوی مادر و خواهرش منو ببوسه! اما در کمال حیرتم همینطور که دستامو توی دستش فشار می داد خم شد و منو بوسید! اونم یه بوسه طولانی که صدای دایان رو در اورد:
- هــــی! اینجا آدم نشسته! رعایت منو بکنین حداقل که دلم می خواد ...
دنیل با یه بوسه کوتاه روی لبام ازم فاصله گرفت ، بهم لبخندی زد و سرشو چرخوند سمت دایان، با خودخواهی گفت:
- همینه که هست ...
- اسم بچه تون رومن انتخاب می کنم بعد می رم ...
دنیل با اخم گفت:
- اولا که بچه ما خودش پدر مادر داره دوما تو چه گیری دادی به بچه!
دایان با ناز خودشو باد زد و گفت:
- با این چیزی که من دارم از شما دو تا می بینم تا وقتی من هنو تو برایتون هستم افسون باردار می شه ...
بی اختیار گفتم:
- وای نه!
دنیل غش غش خندید ... دستشو حلقه کرد دور شونه من و دم گوشم گفت:
- این منو دست کم گرفته، هر چند که بعضی وقتا اینقدر منو از خود بیخود میکنی که بعدی هم نیست حدسش درست از آب در بیاد ...
تقریبا جیغ زدم:
- دنـــــی!
و دنی فقط خندید ... زندگیم پر از عشق شده بود ... اینقدر زیاد که باورش برای خودم هم سخت بود ... ا پاسی از شب همه دور هم گل گفتیم و گل شنیدیم ... وقتی خمیازه کشیدن هامون شروع شد از جا بلند شدیم و بعد از شب بخیر به اتاق های خوابمون رفتیم ....
جلوی آینه ایستاده و مشغول بافتن موهام بودم ... دنیل به پشتی تخت تکیه داد بود ... پاهاشو دراز کرده بود و دست به سینه خیره شده بود به من ... پنبه رو برداشتم آغشته به شیر پاکن کردم و گفتم:
- منو نخوری با چشمات!
خندید و گفت:
- چرا با چشمام؟
- دنی! بی تربیت ...
- زود باش بیا دیگه ....
- نمی بینی کار دارم؟ خوب تو بخواب ...
- بدون تو؟ اون خواب حرومم باشه ...
- بچه شدیا!
- برای اینکه با تو باشم باید بچه بشم ...
پنبه رو کشیدم روی صورتم و بهش لبخند زدم ... آرایشم رو که پاک کردم رفتم سمت تخت خواب ... جلوی تخت که رسیم دنیل خم شد پایین لباس خوابم ساتن صورتی رنگم رو گرفت توی مشتش برد نزدیک لبش ... غر زدم:
- نکن! مگه بت پرست شدی؟
منو کشید توی بغلش و گفت:
- نه ... من فقط افسون پرستم ...

================

 

دستمو فرو کردم توی موهاش و گفتم:
- دنی، به نظرت مامانت منو شناخت؟
- نه ، ولی شک کرده!
- بهش میگی؟
- نه ...
- اگه خودش بفهمه چی؟
- نمی فهمه ... بفهمه خوب فهمیده دیگه! چی می شه؟ مطمئنم اونم نسبت به مادر تو عذاب وجدان داره ...
- عذاب وجدانش دیگه به چه دردی می خوره ...
انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت:
- هی! بهتره حرفای خوب بزنیم ....
- مثلاً چی؟
- مثلا از بچه مون!
اینو گفت و با خنده چشمک زد ... زدم تو شونه اش و گفتم:
- لـــــوس!
- خوب در مورد چی حرف بزنیم؟
تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم ...
- دنیل!
- جان دنیل ...
- اگه من بمیرم تو ...
با دستش در دهنم رو محکم گرفت ... چشمامو گرد کردم و سعی کردم حرف بزنم اما عین لال ها فقط صداهای ناواضح از دهنم خارج می شد ... دنیل با خشم و شمرده شمرده بدون اینکه دستش رو برداره گفت:
- یا حرف نزن ... یا درست حرف بزنم ...
مظلومانه سرمو کج کردم ... منو بین پاهاش قفل کرد و گفت:
- دستمو بر می دارم ... دیگه ادامه نمی دیا ...
باز سرمو کج کردم ... دستشو آروم برداشت و اماده به حمله بهم خیره شد ... آماده بود یه چیزی بگم تا دوباره بپرسه جلوی دهنم رو بگیره ... اما من فقط مظلومانه نگاش کردم ... هیچی هم نگفتم .... یهو دلش برام ضعف رفت ... منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- عزیزم ... این دنیا رو لحظه ای بدون تو نمی خوام ... کی می خوای بفهمی که همه دنیای منی؟ تصورش هم منو می کشه ...
همونطور که سرم روی شونه اش بود مشغول بازی با موهای پشت گردنش شدم و گفتم:
- دنی ...
- جانم؟
- یه سوال بپرسم؟
- بگو عشقم ... اما حواست باشه باز نخوای منو اذیت کنی ...
- نه دیگه این یکی جدیه ...
- بگو ...
- یادته بهت گفتم می خواستم ازت انتقام بگیرم؟
- اوهوم ...
- حالا اگه به خودت بیای و بفهمی من هنوز همون افسونم و دارم ازت انتقام می گیرم چیکار می کنی؟ اگه روزی بفهمی بهت خیانت کردم؟!
اهی کشید و گفت:
- من اشتباه نکردم ...
- می خوام بدونم ... جدی دنیل اگه بفهمی بهت خیانت کردم چی کارم می کنی؟
- اون روز با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی ... و بعد محوت می کنم!
با تعجب گفتم:
- یعنی منو نمی بخشی؟
- هرگز! هر چیزی رو که بتونم ببخشم خیانت رو نمیتونم ... من قلبم رو گرفتم جلوی تو ... و تو اونو پذیرفتی ... پس چه دلیلی برای خیانت کردن وجود داره؟ این دیگه فقط خیانت نیست ... نامردیه! پستیه! رذالته! و اینا هیچ کدوم قابل بخشش نیستن ...
- خیانت رو توی چی می بینی؟
- خیانت فقط جسمی نیست افسون ... حتی اگه ذهنت روزی منحرف شد به سمت مرد دیگه ای بدون که داری خیانت می کنی ...
به اینجا که رسید منو کشید عقب با اطمینان توی چشمام خیره شد و گفت:
- اما تو به من خیانت نمی کنی ... هرگز! مطمئنم ...
به دنبال این حرف پیشونیم رو محکم بوسید ... سرم رو گرفتم بالا ... حرفاش داغم کرده بود ... مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم:
- بقیه شو می خوام ...
با تعجب گفت:
- بقیه چی؟
- بقیه اون بوسی که جلوی مامانت نصفه موند ...
چند لحظه با حیرت نگام کرد و بعد یه دفعه منو کشید سمت خودش ... عاشق وحشی بازی هاش بودم!




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 172
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 آذر 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: